شمال 2

حالا دیگه کل جوک افتاده بود اما انصافا جوکای سامر یه چیز دیگه ای بودو اگه جوک هم خنده دار نبود طرز بیان سامر همه رو به خنده وا میداشت. خلاصه بابام مثل همیشه که صدای خنده می شنوه اومد و یکم پیش ما نشست و گفت: "به به ما رو تو جمع شادتون راه نمیدین؟ ما هم دندون خندیدن داریماا!" اونم ترکوند... بعد از کمی واسه ما موقعیتش رو توضیح دادو گفت:" بچه ها اگه من امروز نرسم برم بیمارستان، شرکت واسه ما ماموریت میزنه و مثل این میمونه که من یه روز کار کردم و بهم سهمشو میده. و این انصاف نیست. دوس ندارم مثل آدمایی بشم که خودم همیشه ازشون بد میگفتم. پس اگه میشه توقف نکنیم و یه راست بریم شمال وقتی اونجا رسیدیم هر کجا که دوس دارین برین بگردین." اخمام رفت تو هم . یعنی چی؟ یعنی بابا می خواد بگه گه دیگه تو جاده واینستیم؟؟؟ نه امکان نداره. با التماس به بابا نگاه کردم و اروم گفتم:" ولی ما اومدیم خوش بگذرونیم.. بابا چرا همیشه کارتو به ما ترجیح میدی؟" بابا یه نگاهی به من انداخت که اصلا معنیشو نفهمیدمو رومو برگردوندم. به سهیلا گفتم:" به بابام بگو بزرگا همه برن، ما جوونا با هم.. تا اینکه برسیم به ویلا." سهیلا گفت: "خب خودت بگو." گفتم : "نه آخه تو پررویی!! من جرقه اش رو زدم تو اتیشش کن." سهیلا رو به بابام گفت:" عمو خوب شما زودتر از ما حرکت کنین تا دیرتون نشه چون بالاخره ماها دیر می کنیم." منم زود تایید کردم و گفتم:" آره آره" همه هم به نوعی رای مثبت خودشون رو به این پیشنهاد اعلام کردن. بابا باز بهم نگاه کرد . چشماشو تنگ کرد و ادامو در اورد و گفت:" آره آره، که وقتی من برسم بیمارستان از شما به عنوان اولین بیمارهای سی تی اسکن استقبال کنم. فک کردین همین جوری ما بریم شما جوونای مغز باد کرده رو بذاریم بیایین؟ لابد بعدش هم باید آواره ی دره ها ی این جا بشیم. اصلا حرفشم نزنین." ماهان بادی به غبغبش انداخت و گفت:" عمو من چند با  این راهو رفتم. دیگه از مهدی هم حرفه ای ترم." سمیر هم که تا اون لحظه رو سایلنت بود گفت: "بابا شما برو خیلات از بابت ما راحت باشه". منم دوباره بی اختیار گفتم: "آه آره." باز همه نگام کردن. بابا با انگشتش اروم چند بار زد رو سرم و گفت: "چی تو اون مغز کوچیکت میگذره؟؟" چشمامو گرد کردم و گفتم: "هیچی!!! ما به خاطر شما گفتیم،" بعد با لحن جدی ولی در واقع شوخی ادامه دادم: "من خیر و صلاحتون رو می خوام. بابا با صدا خندیدو بلاخره  بلند شد که بره گفت:" باشه پس ما میریم" منم زود گفتم: "مواظب خودتون باشینااااا، شیطونی نکینین در به درِ پزشک قانونیا بشیم. همه خندیدندو خلاصه ماشینا  رو تقسیم بندی کردیم:

بابا و عمو مهندس پاشا و عمو منصور با رانندگی مهدی

زن عمو، خاله ، خانم پاشا ، و مامان مهدی با رانندگی مامان

فرشید، سهیلا و پری رخ(که حالا با هم مچ شده بودن) و سامر با رانندگی ماهان

آرش، ونوس، سامان و من به رانندگی سمیر..

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد